اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم..
چتر نداشتیم..
خندیدیم..
دویدیم..
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود، عشق ورزیدیم..
دومین روز بارانی را چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی..
چتر آورده بودی؛
و من غافلگیر شدم..
سعی می کردی من خیس نشوم..
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود..
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری!!
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه سمت راست من کاملاً خیس شد..
و
و
و
و
و
چند روز پیش چطور؟
بخاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای این که پین های چتر توی چشم و چالمان نرود، دو قدم از هم دورتر راه برویم..!!
.
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم،
تنها برو...

رو این دو جمله فکر کنید

چند روز پیش با داداشم داشتیم در مورد ارشدی که پیش رو داریم صحبت میکردیم

کار نداریم چی گفتیم و شنیدیم بین حرف هامون یه جمله گفته شد ذهنم درگیرش شد

" ما به خدا توکلی میکنیم

یا ما از خدا توقع می کنیم؟"

بعد این جمله هم اومده تو ذهنم

" ما به خدا یا خدا به ما "


نظر شما چیه؟


راه چاره تنها گچي بود اما



سفيد ....

خيلي سفيد

خيلي سفيد!!


یک لحظه دلم خواست صدایت کنم

یادی زوجود باصفایت بکنم

آشوب دلم به من چنین فرمان داد:

درسجده بیفتم و صدایت بکنم

تولد من

سلام به دوستان خودم

امروز 26 شهریور مصادف با 25 سالگرد تولد من هستش

ان کیکم تقدیم به همه دوستان

کمی تامل

این متن رو یکی واسم میل کرد

خیلی رو من تاثیر گذاشت

  چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد


           

مشهد ؛ امام رضا ، من

سلام به همه دوستان

این مدت که نبودم رفته بودم مشهد

خیلی اتفاقی جور شد و رفتم

نمیدونم چی بگم اما فوق العاده بود

اون لحظه که وارد حرم شدم قابل وصف نیست

راستش وقتی میرفتم حرم انگار هیچ غمی ندارم

خیلی حس خوبی بود

دوست داشتم این پست رو بعد از اولین زیارتم بزنم

اما خوب نمیشد

چون اون موقع هنوز درگیر دنیای خودم نشده بودم

کاش میشد همیشه اون حس باهام باشه

اما حیف که درگیری این دنیای مجال نمیده

حیف حیف



زبان از حرفی قاصر است

دردناک ترین تصاویر زلزله



 




دختران شهر

دختران شهر
به روستاها فکر مي کنند
دختران روستا
در آرزوي شهر ميميرند
مردان کوچک ده
به آسايش مردان بزرگ فکر ميکنند
مردان بزرک
در آرزوي آرامش مردان کوچک ميميرند
کدام پل
در کجاي جهان
شکسته است
که هيچ کس به خانه اش نميرسد!

گروس عبدالملکيان

تقدیم به تو

سلام

یه مقدمه طولانی میرم واسه این که آخرش یه مطلب رو بگم.

نمیدونم کسایی که این مطلب رو میخونن چند تا دوست واقعی دارند یا اصلا دارند یانه

آخه به نظر من دوست واقعی نایاب ترین جنس تو دنیای امروزه.

من دوست خیلی دارم اما دوست واقعی فقط اندازه انگشتان یه دست دارم

تازه جالب اینجاست که این دوستای واقعیم 4 تا شون رو از قدیم میشناسم و فقط یکی بوده که جدید اضافه شده، البته این که میگم دوست واقعی ، حقیقتش اینه که اونا واسه من دوست واقعی هستند اما در حالت بالعکسش قضاوتی ندارم

در مورد خوبی دوستام اینطور بگم که راهنماییها و پندهاشون اونقدر ناب  بود واسم که خیلی وقت ها وقتی جای دیگه در مورد همون موضوع صحبت میشده میدیدم که در مقابل دید اون ها و نظرات اونا چقدر بقیه عقب ترند

مثلا مدتی پیش با یکی از همین دوستهای واقعیم در مورد یه مسئله مشورت میکردم. اونم وقت گذاشت و راهنمایی های کرد.

تقریبا هفته پیش بود یکی از دوستان روانشناسم من رو به جلسه گپ دعوت کرد با همون موضوع. من معمولا تو این جلسات خیلی اکتیو هستم و حرف میزنم. اما اون روز خیلی وارد بحث نشدم. که البته به شدت باعث تعجب اونایی بود که من رو میشناختن. بعد جلسه ازم دلیلش رو پرسیدن گفتم راستش من چیزهایی یاد گرفتم که هرچی امروز دقت کردم چیزی در حد اونها پیدا نکردم

این رو گفتم تا به ارزش بالای دوستام پی ببرید

بعد از مقدمه طولانی اصل مطلب رو میگم

یکی از بهترین دوستان من که واقعا ارزشش واسم خیلی خیلی خیلی زیاده و تو سخت ترین شرایط هم کنارم بوده قرار 5 شنبه ازدواج کنه. متاسفانه من نمیتونم تو مراسمش شرکت کنم اما از همین جا بهش میگم که خیلی خیلی واسش خوشحالم و امیدوارم تو دوره جدید زندگیش هم موفق باشه که مطمئن ام با شخصیتی که داره این اتفاق می افته

از شما هم میخوام که واسه خوشبختیش دعا کنید

ببخشید که طولانی شد

عنوان با خودتان

دیروز یه مسیری رو با تاکسی میخواستم طی کنم

وقتی نشستم و تاکسی حرکت کرد. راننده تاکسی به پیرمردی که جلو نشسته بود و تقریبا 84 یا 85 سالش میشد گفت خوب پدر جان پس زنت مرده و تنها شدی

پیرمرد: اره زن خیلی خوبی بود. الان میخوام برم سر قبرش.

راننده : خوب الان کسی هست که کارهات رو بکنه؟

پیرمرد: آره ولی همشون منتشون سر آدم هست. هیچکس مثل اون نمیشه.قدرش رو ندونستم.

راننده: آره تازه وقتی میرن قدرشون رو میدونیم

پیرمرد( با بغض): خیلی خوب بود. همیشه کمک حالم بود. کارهام رو میکرد. یه کارگر ساده که بیشتر نبودم

اما باهام راه میومد. با هم رفتیم مکه و کربلا اونجا هوام رو داشت. خیلی واسم زحمت کشید(گریه پیرمرد شروع شد) ولی من یه تشکرم ازش نکردم حالا که نیست میفهمم. من قدرش رو ندونستم

راننده: اشکال نداره الان میری سر قبرش فاتحه میخونی ارم میشی

پیرمرد( دیگه با صدای بلند گریه میکرد) : قلبم آتیش میگیره من بهش بد کردم؛ قدرش رو ندونستم ...

پیرمرد گریه می کرد و من پیاده شدم در حالی که واقعا حال و هوام دست خودم نبود


پ.ن: نمیدونم چه تیتری واسه این مطلب بزارم، اسم گریه های پیرمرد رو بزارم عشق یا شایدم بخوام خیلی سخت برخورد کنم و بگم پیرمرد حالا که رفته قدر اون رو میدونه و این گریه ها هم گریه هایی از سر تنهایی و نیازه. پس گذاشتم هر کس با منطق و دید خودش تیتر پیشنهاد بده

من وامتحانات

این ترم امتحان آمار و احتمال 1 داشتم

رفتم سرجلسه امتحان بعد سوالات تستی نوبت سوالات تشریحی رسیده

برگه تشریحی رو دادن میگم خوب مراقب عزیز نمیخوای برگه چکنویس چیزی بدی؟

میگه به من چیزی ندادن. میگم خوب مراقب محترم من رو چی بنویسم میگم نمیدونم.میگم خوب برو بپرس میگه وقتی ندادن خوب لازم نبود دیگه. خلاصه بالاخره راضی شد بره

بعد وقتی تموم شد امتحانم 1 برگه تشریحی که جواب ها رو نوشته بودم بهش دادم

گفت وایستا. یه برگه دیگه داد گفت هرکس دوتا برگه داره واسه جواب

گفتم خوب من تو یکیش نوشتم . گفت نه باید تو اینم اسمت رو بنویسی. توبرگه سفید نوشتم اسمم رو

بعد خط زده دو طرفش رو میگم چکار میکنی

میگه میخوام کسی توش ننویسه میگم خوب پس چرا به من گفتی اسم بنویسم. تا وقتی ننوشته ام که تصحیح نمیشه که بخواد کسی توش بنویسه. همون جا برای شفای همه مریض ها دعا کردم

2

من 3شنبه امتحان انالیز عددی داشتم(بجون خودم رشته ام ریاضی نیست اما این ترم و ترم بعد کلی واحد ریاضی دارم) ساعت 2 امتحان داشتم .گفتم اشکال نداره میرم شرکت میخونم اما امان از روزی که نیت کاری رو بکنی زمین و زمان، دست به دست هم میدن تا اون کار نشه. از صبح که رفتم یه دقه پای جزوه بودم یه دق داشتم سیستم ها رو درست میکردم.یکی سیستمش قاطی کرده بود اون یکی شبکه اش سیستمش قطع بود تازه در کنار اینا کارای خودمم بود و البته درس و جزوه رو میزم :)

خلاصه این که ساعت 13 اون روز تازه بنده اماده میشدم برم پای امتحانی که ساعت 14 قرار برگزار بشه

اما خداییش امتحان خوب بودش

پ.ن: نمیدونم واسه شمام همینطور یا نه. ولی واسه من بهترین خواب اونی که بعد از تموم شدن امتحانات میکنم. واقعا میچسبه بهم

پ.ن: این پست تکمیل میشود

یه روز یه ....

یه روز یه ترکه بود...


اسمش...

ستار خان بود، شاید هم باقر خان

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.


یه روز یه رشتیه بود...


اسمش. میرزا کوچک خان جنگلی؛ میرزا کوچک خان
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه...
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد

یه روز یه لره بود...

اسمش کریم خان زند. موسس سلسله زندیه.
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.

یه روز یه قزوینه بود...
به نام علامه دهخدا...

از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.



یه روز ما همه با هم بودیم...

ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند...

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!

این از فرهنگ ایرانی به دوره. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند!!

پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

پ . ن :  دلیل گذاشتن این پست صحبتی بود که با یکی از دوستانم شد. این متن خیلی وقت بود که تو میلم بود اما با صحبتی که شد گفتم بزارم این جا تا شاید دیگر دوستان هم لازمشون بشه

چند جمله کوتاه

خدایا لطفا برو و به بعضی از آنهاییکه ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها !!مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند : معذرت میخوام

راز موفقیت چیست؟ "تصمیم گیری درست".
تصمیم گیری درست از چه ناشی میشود؟ "از تجربه"
تجربه از چه بدست می آید؟ "از تصمیم گیری های غلط !!

ارتباط کبریت و خواستگاری

جلسه خواستگاری بعد از نیم ساعت سکوت

مادر داماد : ببخشین ، كبریت دارین؟

خانواده عروس : كبریت ؟! كبریت برای چی!؟

...مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بكشه

خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟

..مادر داماد : سیگاری كه نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه

خانواده عروس : پس الكلی هم هست..!؟
 
مادر داماد : الكلی كه نه... والا قمار بازی كرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش كه یادش بره

خانواده عروس : پس قمارم بازی می كنه...!؟

...مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن

خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟

...مادر داماد : زندان كه نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه كمی بازداشتش كردن

خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟

...مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد

خانواده عروس : زنش !!!؟؟؟

! نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن كبریت همراهتون داشته باشین

پ.ن : سلام به همه دوستان قدیم. نمیدونم این مطلب شروع دوباره به کار وبلاگ خواهد بود یا پایانی بر این وبلاگ.
شاید بعد امتحانات بازم شروع کنم شایدم بیام و بگم خداحافظ واسه همیشه
شایدم بیام و بگم نقل مکان کردم

سلام

نمیدونم تا حالا رفتید بدرقه یه مسافر حج یا نه

من دیروز واسه اولین بار رفتم، یه حس دوگانه ای داشتم خوشحال از این که یکی

داره میره

و ناراحت از این که من اینجام و نمیتونم برم. یه بغض سنگین داشتم که نمیتونستم

آزادش کنم

اخه میگن گریه پشت مسافر شگون نداره،دلم خیلی گرفته بود وقتی همینجور زائرها

میرفتن و من تنها نظاره گرشون بودم

حس این که اونا طلبیده شدن و تو هنوز اونقدر خوب نشدی که بطلبتت. شاید اگه

قدیمترا مکه و مدینه رو میدیدم و یکم حسرت میخوردم اما از امروز این حسرت عمیقتر

میشه.....

پ.ن1 : لطفا واسه مسافر ما دعا کنید که سالم بر و برگرده

پ.ن 2 : لطفا واسه منم دعا کنید تا بتونم برم اونجا که دوس دارم

گورخر

به نظر شما گورخرها حیواناتی سفید با راه راهای سیاهن یا سیاهن با راه راههای سفید؟

شاید این سوال خنده دار باشه اما جواب به این سوال گورخری حلال خیلی چیزاست میتونه به این دسته از سوالهای ما هم جواب بده مثلا

من آدم خوش قولی ام که گاهی بدقولی میکنم یا آدم بدقولیم که گاهی خوش قولی میکنم؟

چشمم به نامحرم نیست اما گاهی حریف دلش نمیشود یا اصولا تفریحم این است و فقط گاهی از خودم خجالت میکشم؟

..............................یا................/.............یا............/

من جواب بعضی از اینا رو برای خودم میدونم و بعضی وقتها هم نه .بعضی وقتهام خودم رو درموردشون به نفهمی میزنم

شما چطور؟

پ.ن 1: برگرفته از یاداشت محسن امین در صفحه یاداشتهای همشهری جوان

پ.ن2: از وقتی این مطلب رو خوندم منتظر بودم زود امتحانام تموم شه و بیام این مطلب رو بذارم

نهایت عرفان من

آغاز من تو بودی و پایان من تویی

 

آرامش پس از طوفان من تویی

 

حتی عجیب نیست که در اوج شک و شطح

 

زیباترین بهانه ایمان من تویی

 

هر صبح با طلوع تو بیدار میشوم

 

رمز طلسم بسته چشمان من تویی

 

هر چند سرنوشت من و تو دوگانگی است

 

تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

سلام. بعد از مدت مدیدی شروع به نوشتن کردم این مدت به شدت

درگیر درسای دانشگاه بودم.از تمام دوستان بزرگواری که تو این

مدت به یادم بودن ممنونم و از این که به وبلاگهاشون سر نزدم

شرمنده.

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

 

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

باکافران چه کارت گر بت نمی پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست مارا

تاکی کند سیاهی چندین دراز دستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تانرگس تو گوید با ما رموز هستی

 

آنروز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی

 

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

 

piano

Life is like a piano, with keys

 

 

represent happiness & black

 

 

keys for sarrow

 

 

 

But

 

 

 

Only when you go through

 

 

 

the white and black keys hear

 

 

 

the music of life.

 

 

 

شبهای قدر

 

کوله بارت بربند!

 

  شاید  این چند سحر

 

         فرصت آخر باشد

 

که

 

به مقصد برسیم

 

بشناسیم خدا

 

 

و

بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم

 

 

      میشود آسان رفت

 

میشود کاری کرد که

 

  رضا باشد او

 

 

 

 

 

ای سبکبال

 

در این راه شگرف

 

در دعای سحرت

 

درمناجات خدایی شدنت

 

 

 

 هرگز از یاد نبر

 

من جا مانده بسی محتاجم

 

التماس دعا

همیشه منتظرت هستم

همیشه منتظرت هستم

 

       بی آنکه در رکود نشستن باشم

 

 

 

همیشه منتظرت هستم

 

 چونان که من

 

همیشه در راهم

 

                  همیشه در حرکت هستم

 

همیشه در مقابله

 

 

 

همیشه منتظرت هستم

 

               ای عدل وعده داده شده

 

 

 

این کوچه

 

      این خیابان

 

           این تاریخ

 

خطی از انتظار تورا دارد

 

وخسته است

 

تو ناظری

 

تو میدانی

 

ظهور کن

 

ظهور کن که منتظرت هستم

 

رنگ ها

زندگی ام

 

برگی سپید و بی ارزش بود

 

سبز،

 

به من رویش بخشید

 

سرخ،

 

گرما به من داد

 

زرد،

 

عدالت و پایداری

 

آبی،

 

صفا را به من آموخت

 

صورتی،

 

امید

 

وخاکستری کم رنگ

 

درد را به ارمغانم آورد

 

برای اینکه فهرست رنگ ها را کامل کنم

 

باید بگویم که سیاه

 

مرگ را به من تحمیل کرد

 

ومن

 

از آن زمان

 

زندگی ام را میپرستم

 

زیرا

 

رنگ هایش را میپرستم

 

 

دو تن

دو تن رو در رو،

 

گاهی ،دو موجند،

 

وشب ، اقیانوس.

 

 

دو تن رو در رو،

 

گاهی دو حفره اند

 

وشب،بیابان

 

 

 

دو تن رو در رو

 

گاهی دو ریشه اند

 

پیچیده به هم در جنگل

 

 

 

دو تن رو در رو

 

گاهی دو سیاره اند

 

در آسمان تهی

بیکرانه

 

در انتهای هر سفر

 

در آیینه

 

دار و ندار خود را مرور میکنم

 

این خاک تیره این زمین

 

پاپوش پای خسته ام

 

این آسمان سر پوش چشم بسته ام

 

اما خدای دل

 

در آخرین سفر

 

درآیینه به جز

 

دو بیکرانه کران

 

به جز زمین و آسمان

 

چیزی نمانده است

 

گم گشته ام، کجا

 

ندیده ای مرا؟

((حسین پناهی))

عشق در دهکده

بیا

 

عشقمان را

 

در دهکده ی اقاقیا

 

با طلای کهکشان ها

 

گلدوزی کنیم

 

و چون عاشقانی باشیم

 

که در بادها

 

به روزگار زیبایی

 

 

میوه ی درختان

 

سنگینی کوه ها

 

و اندوه پروانه ها را

 

بر دوش می کشند

 

 

 

 

وصیت

صدایم را برای باد میگذارم

 

و غبارم را برای هوا

 

اما دردم را

 

درد زمینی ام را

 

برای که بگذارم؟

 

اشکم را برای شبنم میگذارم

 

ولبخندم را شاید

 

برای رنگین کمان

 

عشقم را اما

 

عشق زمینی ام را

 

برای که بگذارم؟

 

آموخته ام.........

آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .

آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.


آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .

آخر دنیا

اولی: دنیا آخر دارد و آخرش الف است یعنی ابتدا؛یعنی شروع....

 

دومی : دنیا آخر دارد.دنیا خدا دارد و چون خدا دارد آخرش دیدنی است.

آخر دنیا؛ اول ماجراست.

 

سومی: تا روز <<آخر دنیا>>،دنیا آخر ندارد.

                                                           به نقل از مجله همشهری جوان

یک کشتی از ابرهای سپید

 

در خلیج باد لنگر می اندازد

 

تا بشکه ها را بار بزند

 

از اشک ها ی زمین