عنوان با خودتان
دیروز یه مسیری رو با تاکسی میخواستم طی کنم
وقتی نشستم و تاکسی حرکت کرد. راننده تاکسی به پیرمردی که جلو نشسته بود و تقریبا 84 یا 85 سالش میشد گفت خوب پدر جان پس زنت مرده و تنها شدی
پیرمرد: اره زن خیلی خوبی بود. الان میخوام برم سر قبرش.
راننده : خوب الان کسی هست که کارهات رو بکنه؟
پیرمرد: آره ولی همشون منتشون سر آدم هست. هیچکس مثل اون نمیشه.قدرش رو ندونستم.
راننده: آره تازه وقتی میرن قدرشون رو میدونیم
پیرمرد( با بغض): خیلی خوب بود. همیشه کمک حالم بود. کارهام رو میکرد. یه کارگر ساده که بیشتر نبودم
اما باهام راه میومد. با هم رفتیم مکه و کربلا اونجا هوام رو داشت. خیلی واسم زحمت کشید(گریه پیرمرد شروع شد) ولی من یه تشکرم ازش نکردم حالا که نیست میفهمم. من قدرش رو ندونستم
راننده: اشکال نداره الان میری سر قبرش فاتحه میخونی ارم میشی
پیرمرد( دیگه با صدای بلند گریه میکرد) : قلبم آتیش میگیره من بهش بد کردم؛ قدرش رو ندونستم ...
پیرمرد گریه می کرد و من پیاده شدم در حالی که واقعا حال و هوام دست خودم نبود
پ.ن: نمیدونم چه تیتری واسه این مطلب بزارم، اسم گریه های پیرمرد رو بزارم عشق یا شایدم بخوام خیلی سخت برخورد کنم و بگم پیرمرد حالا که رفته قدر اون رو میدونه و این گریه ها هم گریه هایی از سر تنهایی و نیازه. پس گذاشتم هر کس با منطق و دید خودش تیتر پیشنهاد بده