آخر دنیا

اولی: دنیا آخر دارد و آخرش الف است یعنی ابتدا؛یعنی شروع....

 

دومی : دنیا آخر دارد.دنیا خدا دارد و چون خدا دارد آخرش دیدنی است.

آخر دنیا؛ اول ماجراست.

 

سومی: تا روز <<آخر دنیا>>،دنیا آخر ندارد.

                                                           به نقل از مجله همشهری جوان

پراکندگی

گاهی چو ملایکم سربندگی است        گه چون حیوان به خواب وخور زندگی است

 

گاهم چو بهایم سر درندگی است          سبحان الله این چه پراکندگی است

                                                             

                                                           ابوسعید ابوالخیر

 

یک کشتی از ابرهای سپید

 

در خلیج باد لنگر می اندازد

 

تا بشکه ها را بار بزند

 

از اشک ها ی زمین

 

همسفر

 

زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک


نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان


می گذرد... ما همه همسفریم


یکی بود و یکی نبود

یکی بو یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که اوهم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه می کرد وغمگین بود
مرد به آسمان نگاه میکرد وغمگین بود
خدا غم آنها را میدید وغمگین بود
خدا گفت:
شما را دوست دارم
پس همدیگر را دوست بدارید وبا هم مهربان باشید
مرد سرش را پائین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد ودر آب زن را دید
زن به آب رودخانه نگاه می کرد،مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند
خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود(زن خندید)
خدا به مرد گفت:به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود
زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت(مرد خندید)
خدا به زن گفت:
به دست های تو همه زیبائیها را می بخشم
تا خانه ای را که او می سازد،زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد،آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد....
دستهایش را سوی آسما بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند....
اما پرنده نیامد...پرواز کرد و رفت .دستهای زن رو به آسمان
ماند،مرد او را دید...
کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت:
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ی گل را هب دست مرد دادند
مردگل را به زن داد
و زن آن را در خاک کاشت

ادامه نوشته

صبحدم  مرغ چمن با گل نو خاسته بگفت

 

نازم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

 

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

 

 هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

 

تامل

در اين زندگي هيچ تاميني وجود ندارد،انچه هست

فرصت است

زنان

زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر میکنند!
همواره بچه ها را به دندان میکشند.
سختی ها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی میخواهند جیغ بزنند، با لبخند میزنند.
وقتی میخواهند گریه کنند، آواز میخوانند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
و وقتی عصبانیاند میخندند.
برای آنچه باور دارند میجنگند.
در مقابل بی عدالتی میایستند.
بدون کفش نو سر میکنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر میروند.
بدون قید و شرط دوست میدارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا میکنند گریه میکنند و و قتی دوستانشان پاداش میگیرند، میخندند.
در مرگ یک دوست، دل شان میشکند.
با از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین میشوند،
با اینحال وقتی میبینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا میمانند.
آنها میرانند، میپرند، راه میروند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
. . .
قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند.
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
. . .
این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!!!

قدر خودش را نمیداند!!!

عمر خوب ؛ زندگی خوب

عمر خوب تقریبا آرمان همه است

 

اما

 

خوب زندگی کردن آرمان افراد انگشت شماریست

 

 

مشکن

پروانه وار تا از پیله ام دل بریدم

 

در شعله شمع نگاهی سوخت بالم

 

                                                    از جنس چینی نیستم اما دلم را

 

                                             مشکن!شاید پر بها باشد سفالم

بهتر است منفور با شی به خاطر چیزی که هستی

تا

                                          محبوب با شی به خاطر چیزی که نیستی.

 

به یاد قیصر

بند باز

 

تكيه‌ داده‌ام‌

‌به‌ باد

با عصاي‌ استوايي‌ام‌

روي‌ ريسمان‌ آسمان‌

‌ايستاده‌ام‌

بر لب‌ دو پرتگاه‌ ناگهان‌

ناگهاني‌ از صدا

ناگهاني‌ از سكوت‌

زير پاي‌ من‌

‌دهانِ درّهِ‌ سقوط‌

‌بازمانده‌ است‌

ناگزير

با صدايي‌ از سكوت‌

تا هميشه‌

روي‌ برزخ‌ دو پرتگاه‌

‌راه‌ مي‌روم‌

دنیای من

من آرمان هستم،

 

آرمان دنیایی که برای خود ساختم

 

نه دنیایی که در آن زندگی میکنم