وزن دعاي پاک و خالص

زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب

مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه

شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند

زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم

جان گفت نسيه نمي دهد

مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت

ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟

لوئيز گفت: اينجاست

" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه

ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است

کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد

لوئيز خداحافظي کرد و رفت

فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است

دو تن

دو تن رو در رو،

 

گاهی ،دو موجند،

 

وشب ، اقیانوس.

 

 

دو تن رو در رو،

 

گاهی دو حفره اند

 

وشب،بیابان

 

 

 

دو تن رو در رو

 

گاهی دو ریشه اند

 

پیچیده به هم در جنگل

 

 

 

دو تن رو در رو

 

گاهی دو سیاره اند

 

در آسمان تهی

بیکرانه

 

در انتهای هر سفر

 

در آیینه

 

دار و ندار خود را مرور میکنم

 

این خاک تیره این زمین

 

پاپوش پای خسته ام

 

این آسمان سر پوش چشم بسته ام

 

اما خدای دل

 

در آخرین سفر

 

درآیینه به جز

 

دو بیکرانه کران

 

به جز زمین و آسمان

 

چیزی نمانده است

 

گم گشته ام، کجا

 

ندیده ای مرا؟

((حسین پناهی))

عشق در دهکده

بیا

 

عشقمان را

 

در دهکده ی اقاقیا

 

با طلای کهکشان ها

 

گلدوزی کنیم

 

و چون عاشقانی باشیم

 

که در بادها

 

به روزگار زیبایی

 

 

میوه ی درختان

 

سنگینی کوه ها

 

و اندوه پروانه ها را

 

بر دوش می کشند

 

 

 

 

وصیت

صدایم را برای باد میگذارم

 

و غبارم را برای هوا

 

اما دردم را

 

درد زمینی ام را

 

برای که بگذارم؟

 

اشکم را برای شبنم میگذارم

 

ولبخندم را شاید

 

برای رنگین کمان

 

عشقم را اما

 

عشق زمینی ام را

 

برای که بگذارم؟

 

عظمت عشق.....

در جزیره ایی زیبا  تمام حواس زندگی می کردن، شادی ...غم....غرور .... و عشق و....

روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت .همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.

ام عشق میخواست تا لحظه ی آخر در جزیره بماند، چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره داشت کامل در آب فرو میرفت ؛ عشق از غرور که با یک کلک  زیبا داشت جزیره را ترک میکردکمک خواست  .غرور گفت:

((نه من نمیتوانم تو را با خودم ببرم چون تو تمام بدنت خیس و کثیف است و کلک من را کثیف میکند.))

غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت ((اجازه بد ه من با تو بیایم.))  غم با صدای محزون گفت: ((

آه.....عشق. من خیلی ناراحتم احتیاج دارم که تنها باشم . ))

عشق این بار سراغ شادی رفت  و او را صدا زد اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالاتر می آمد  و عشق دیگر داشت نا امید میشد که ناگهان صدای سالخورده ای گفت ((بیا عشق من تورا خواهم برد.)) عشق سریع سوار قایق شد و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پبرمرد عشق را پیاده کردو رفت.

عشق نزد عالمی رفت و داستان خود  را گفت و پرسید آن پیرمرد کیست؟

عالم گفت (( زمان؛ زیرا تنها او است که عظمت عشق را میداند.)).....

 

آموخته ام.........

آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .

آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.


آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .