راهب ها و زن زیبا

دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که در کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند . به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند ، راهب جوانتر زن را نادیده گرفت و بدون هیچ کمکی به او از رودخانه عبور کرد . اما راهب پیرتر او را بغل گرفت و از میان رودخانه عبور داد . زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند . راهب جوان تر در سکوت مرتبا این واقعه را در ذهن خود مرور می کرد : چگونه او می تواند این کار را انجام دهد ؟ این را راهب جوان تر با عصبانیت به خود می گفت . آیا سوگند را فراموش کرده است ؟ راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این مساله می جنگید : اگر من چنین کاری را انجام می دادم حتما توبیخ می شدم ، این برای من غیر قابل هضم است . او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آیا وی از کار خود شرمنده است یا خیر ولی او خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می داد . نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید : چگونه جرات کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی مگر سوگندمان را فراموش کردی ؟ راهب پیر با تعجب به او  نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او نگریست و گفت : من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی .


پ .ن : به اطراف خود دقت کنید چقدر از آدم ها شبیه راهب اول هستند و چقدرشون شبیه دومی

مطلبی دیگر از حسین پناهی

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند

در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود

درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست

تقدیم به تو

سلام

یه مقدمه طولانی میرم واسه این که آخرش یه مطلب رو بگم.

نمیدونم کسایی که این مطلب رو میخونن چند تا دوست واقعی دارند یا اصلا دارند یانه

آخه به نظر من دوست واقعی نایاب ترین جنس تو دنیای امروزه.

من دوست خیلی دارم اما دوست واقعی فقط اندازه انگشتان یه دست دارم

تازه جالب اینجاست که این دوستای واقعیم 4 تا شون رو از قدیم میشناسم و فقط یکی بوده که جدید اضافه شده، البته این که میگم دوست واقعی ، حقیقتش اینه که اونا واسه من دوست واقعی هستند اما در حالت بالعکسش قضاوتی ندارم

در مورد خوبی دوستام اینطور بگم که راهنماییها و پندهاشون اونقدر ناب  بود واسم که خیلی وقت ها وقتی جای دیگه در مورد همون موضوع صحبت میشده میدیدم که در مقابل دید اون ها و نظرات اونا چقدر بقیه عقب ترند

مثلا مدتی پیش با یکی از همین دوستهای واقعیم در مورد یه مسئله مشورت میکردم. اونم وقت گذاشت و راهنمایی های کرد.

تقریبا هفته پیش بود یکی از دوستان روانشناسم من رو به جلسه گپ دعوت کرد با همون موضوع. من معمولا تو این جلسات خیلی اکتیو هستم و حرف میزنم. اما اون روز خیلی وارد بحث نشدم. که البته به شدت باعث تعجب اونایی بود که من رو میشناختن. بعد جلسه ازم دلیلش رو پرسیدن گفتم راستش من چیزهایی یاد گرفتم که هرچی امروز دقت کردم چیزی در حد اونها پیدا نکردم

این رو گفتم تا به ارزش بالای دوستام پی ببرید

بعد از مقدمه طولانی اصل مطلب رو میگم

یکی از بهترین دوستان من که واقعا ارزشش واسم خیلی خیلی خیلی زیاده و تو سخت ترین شرایط هم کنارم بوده قرار 5 شنبه ازدواج کنه. متاسفانه من نمیتونم تو مراسمش شرکت کنم اما از همین جا بهش میگم که خیلی خیلی واسش خوشحالم و امیدوارم تو دوره جدید زندگیش هم موفق باشه که مطمئن ام با شخصیتی که داره این اتفاق می افته

از شما هم میخوام که واسه خوشبختیش دعا کنید

ببخشید که طولانی شد

عنوان با خودتان

دیروز یه مسیری رو با تاکسی میخواستم طی کنم

وقتی نشستم و تاکسی حرکت کرد. راننده تاکسی به پیرمردی که جلو نشسته بود و تقریبا 84 یا 85 سالش میشد گفت خوب پدر جان پس زنت مرده و تنها شدی

پیرمرد: اره زن خیلی خوبی بود. الان میخوام برم سر قبرش.

راننده : خوب الان کسی هست که کارهات رو بکنه؟

پیرمرد: آره ولی همشون منتشون سر آدم هست. هیچکس مثل اون نمیشه.قدرش رو ندونستم.

راننده: آره تازه وقتی میرن قدرشون رو میدونیم

پیرمرد( با بغض): خیلی خوب بود. همیشه کمک حالم بود. کارهام رو میکرد. یه کارگر ساده که بیشتر نبودم

اما باهام راه میومد. با هم رفتیم مکه و کربلا اونجا هوام رو داشت. خیلی واسم زحمت کشید(گریه پیرمرد شروع شد) ولی من یه تشکرم ازش نکردم حالا که نیست میفهمم. من قدرش رو ندونستم

راننده: اشکال نداره الان میری سر قبرش فاتحه میخونی ارم میشی

پیرمرد( دیگه با صدای بلند گریه میکرد) : قلبم آتیش میگیره من بهش بد کردم؛ قدرش رو ندونستم ...

پیرمرد گریه می کرد و من پیاده شدم در حالی که واقعا حال و هوام دست خودم نبود


پ.ن: نمیدونم چه تیتری واسه این مطلب بزارم، اسم گریه های پیرمرد رو بزارم عشق یا شایدم بخوام خیلی سخت برخورد کنم و بگم پیرمرد حالا که رفته قدر اون رو میدونه و این گریه ها هم گریه هایی از سر تنهایی و نیازه. پس گذاشتم هر کس با منطق و دید خودش تیتر پیشنهاد بده

من وامتحانات

این ترم امتحان آمار و احتمال 1 داشتم

رفتم سرجلسه امتحان بعد سوالات تستی نوبت سوالات تشریحی رسیده

برگه تشریحی رو دادن میگم خوب مراقب عزیز نمیخوای برگه چکنویس چیزی بدی؟

میگه به من چیزی ندادن. میگم خوب مراقب محترم من رو چی بنویسم میگم نمیدونم.میگم خوب برو بپرس میگه وقتی ندادن خوب لازم نبود دیگه. خلاصه بالاخره راضی شد بره

بعد وقتی تموم شد امتحانم 1 برگه تشریحی که جواب ها رو نوشته بودم بهش دادم

گفت وایستا. یه برگه دیگه داد گفت هرکس دوتا برگه داره واسه جواب

گفتم خوب من تو یکیش نوشتم . گفت نه باید تو اینم اسمت رو بنویسی. توبرگه سفید نوشتم اسمم رو

بعد خط زده دو طرفش رو میگم چکار میکنی

میگه میخوام کسی توش ننویسه میگم خوب پس چرا به من گفتی اسم بنویسم. تا وقتی ننوشته ام که تصحیح نمیشه که بخواد کسی توش بنویسه. همون جا برای شفای همه مریض ها دعا کردم

2

من 3شنبه امتحان انالیز عددی داشتم(بجون خودم رشته ام ریاضی نیست اما این ترم و ترم بعد کلی واحد ریاضی دارم) ساعت 2 امتحان داشتم .گفتم اشکال نداره میرم شرکت میخونم اما امان از روزی که نیت کاری رو بکنی زمین و زمان، دست به دست هم میدن تا اون کار نشه. از صبح که رفتم یه دقه پای جزوه بودم یه دق داشتم سیستم ها رو درست میکردم.یکی سیستمش قاطی کرده بود اون یکی شبکه اش سیستمش قطع بود تازه در کنار اینا کارای خودمم بود و البته درس و جزوه رو میزم :)

خلاصه این که ساعت 13 اون روز تازه بنده اماده میشدم برم پای امتحانی که ساعت 14 قرار برگزار بشه

اما خداییش امتحان خوب بودش

پ.ن: نمیدونم واسه شمام همینطور یا نه. ولی واسه من بهترین خواب اونی که بعد از تموم شدن امتحانات میکنم. واقعا میچسبه بهم

پ.ن: این پست تکمیل میشود

داستان تقلید

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.

با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند

و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.
کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد
و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم” با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.
آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند
و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.
آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.
باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.
آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتندو ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.
اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام شصت آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،
مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند
و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.
آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند
و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند،
در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند
و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند،برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.
برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.
باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند
و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند