دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که در کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند . به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند ، راهب جوانتر زن را نادیده گرفت و بدون هیچ کمکی به او از رودخانه عبور کرد . اما راهب پیرتر او را بغل گرفت و از میان رودخانه عبور داد . زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند . راهب جوان تر در سکوت مرتبا این واقعه را در ذهن خود مرور می کرد : چگونه او می تواند این کار را انجام دهد ؟ این را راهب جوان تر با عصبانیت به خود می گفت . آیا سوگند را فراموش کرده است ؟ راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این مساله می جنگید : اگر من چنین کاری را انجام می دادم حتما توبیخ می شدم ، این برای من غیر قابل هضم است . او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آیا وی از کار خود شرمنده است یا خیر ولی او خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می داد . نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید : چگونه جرات کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی مگر سوگندمان را فراموش کردی ؟ راهب پیر با تعجب به او  نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او نگریست و گفت : من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی .


پ .ن : به اطراف خود دقت کنید چقدر از آدم ها شبیه راهب اول هستند و چقدرشون شبیه دومی