راهب ها و زن زیبا
دو راهب از میان جنگل می گذشتند که
چشمشان به زنی زیبا افتاد که در کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از
آن عبور کند . به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند ، راهب جوانتر زن را
نادیده گرفت و بدون هیچ کمکی به او از رودخانه عبور کرد . اما راهب پیرتر
او را بغل گرفت و از میان رودخانه عبور داد . زن از او تشکر کرد و دو راهب
به راه خود ادامه دادند . راهب جوان تر در سکوت مرتبا این واقعه را در ذهن
خود مرور می کرد : چگونه او می تواند این کار را انجام دهد ؟ این را راهب
جوان تر با عصبانیت به خود می گفت . آیا سوگند را فراموش کرده است ؟ راهب
جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این مساله
می جنگید : اگر من چنین کاری را انجام می دادم حتما توبیخ می شدم ، این
برای من غیر قابل هضم است . او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آیا وی از
کار خود شرمنده است یا خیر ولی او خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می
داد . نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر
پرسید : چگونه جرات کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل
کنی مگر سوگندمان را فراموش کردی ؟ راهب پیر با تعجب به او نگاهی کرد و
سپس با مهربانی به او نگریست و گفت : من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم
دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی .
پ .ن : به اطراف خود دقت کنید چقدر از آدم ها شبیه راهب اول هستند و چقدرشون شبیه دومی
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 10:1 توسط مسعود
|