خوشبختی

خوشبختی درونی است نه بیرونی

 

       از این رو

 

به آنچه هستیم بستگی دارد

 

    نه آنچه داریم 

 

من با خدا غذا خوردم!

 پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک  هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

 

-"دردی اگر داری و همدردی نداری ،

        با چاه آن را در میان بگذار !

                                           با چاه !

      غم روی غم ،اندوختن دردی است جانکاه ! "

           گفتند این را پیش از این ، اما نگفتند ،

        گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند ؛

                          آنگاه دردت را کجا فریاد کن .

                                                                  آه !

 

سر سره زندگی

زندگی سرسره است

 

          میکنی دل از خاک

 

                         پله پله تا اوج

 

                                بعد از آن بالا

 

                                    مبخوری سر آرام

 

                                            ذره ذره تا خاک

 

 

یادم باشد

اگر روزی دلم گرفت، یادم باشد

     که خدا با من است

     که فرشته ها برایم دعا میکنند

     که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد 

   یادم باشد که قاصدکی در راه است

     که بهار نزدیک است

     که فردا منتظرم می ماند 

     که من راه رفتن می دانم و دویدن

          و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد

  اگر روزی دلم گرفت یادم باشد 

     که خدای من اینجاست همین نزدیکیها

                                 و من، تنها نیستم...

 

پیراهن صبوری

از من جدا مشو که توام نور دیده ای

آرام جان و مونس قلب رمیده ای

 

از دامن تو دست ندارند عاشقان

پیراهن صبوری ایشان دریده ای

 

از چشم بخت خویش مبادت گزند ازآنک

در دلبری به غایـت خوبی رسیده ای

 

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را ندیده ای

 

 

 

آن سرزنش که کرد ترا دوست حافظا

 

بیش از گلیم خویش مگر پاکشیده ای

 

بخشش خدا

      الهی؛

                     اگر چه گنه کارم

                                       جز تو کسی ندارم

                                                            به دیگری مسپارم ...

 

 

هيچ کس آنقدر فقير نيست که نتواند لبخندي ببخشد و هيچکس

آنقدر ثروتمند نيست که لبخندي نياز نداشته باشد .

 

خدا کند که بیاید.....

خدا کند که بیاید

مسافری مه نیامد

وکوچه کوچه بنازم

به عابری که نیامد

 

دوباره مثل گذشته

تمام فاصله ها را

غزل غزل بنویسم

به شاعری که نیامد

 

همیشه غربت اینجا

فقط نصیب دل من شد

شریک غربت من کو

مهاجری که نیامد

 

خداکندکه ببارد

دوباره ابر نگاهم

به یاد صورت نیلی

منتقمی که نیامد

 

شکست بغض غرورم

در انتظار عزیزی

دعا کنیم بیاید

مسافری که نیامد

خداوند بی نهایت است ....

خداوند بی نهایت است ....

اما

 

 به اندازه نیاز تو فرود می آید

 

به اندازه آرزوی تو گسترده میشود

 

و به اندازه ایمان تو کارگشاست.

 

انتظار

هميشه منتظرت هستم
بي آن كه در ركود نشستن باشم
هميشه منتظرت هستم
چونان كه من
هميشه در راهم
هميشه در حركت هستم
هميشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشيد
هميشه هستي
و مي درخشي از بدر
و مي رسي از كعبه
و ذوالفقار را باز مي كني
و ظلم را مي بندي
هميشه منتظرت هستم
اي عدل وعده داده شده.
اين كوچه
اين خيابان
اين تاريخ
خطي از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظري
تو مي داني
ظهور كن
ظهور كن كه منتظرت هستم
ظهور كن كه منتظرت هستم

 "طاهره صفارزاده "

برگی از گلستان

جوانی خردمند از فنون فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر.چندانکه در محافل دانشمندان نشستی ،زبان

 

سخن ببستی.باری پدرش گفت : ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی ، گفت : ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و

 

شرمساری برم

 

نشنیدی که صوفیی می کوفت        زیر نعلین خویش میخی چند

 

آستینش گرفت سر هنگی       که بیا نعل برستورم بند

 

مردم شهر تو چه جوريند؟

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

 

 

پیرمرد عاشق

یرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "

پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !

يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .

پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

 

سکوت عاشق

وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند

وقتی خواستم به راه عشق بروم گفتند گناه است

وقتی به راستی سخن گفتم گفتند دروغ است

وقتی به ستایش روی آوردم گفتند خرافات است

وقتی گریستم گفتند کودکانه است

وقتی خندیدم گفتند دیوانه است

حال که هیچ نمی گویم می گویند عاشق است!

فال هفته

اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیزاست                به بانگ چنگ مخوری که محتسب تیز است          

 

صراحیی و حریفی گرت به چنگ افتد                  به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است


 

 

هر روز به روز پیش میپیچم

چون پیله به دور خویش میپیچم

 

در دایره بی عبور میگردم

افسوس که بی حضور میگردم

 

تا مرگ چگونه گام بردارم

یا سر به کدام شانه بگذارم

 

هرگز نرسد به دامنت آهم

آهم یعنی که دست کوتاهم