تامل2

 

 کسانی خوشبخت هستند که فکر و اندیشه شان بسوی چیزی غیر از خوشبختی خودشان است. (استوارت میل)

 

 بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی. (رودی)

 

 ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. (اسکات پک)

 دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)

تاجر آمريكايي

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيري از كنارش رد شد كه توش چند تا ماهي بود .
از مكزيكي پرسيد : چقدر طول كشيد كه اين چند تا رو گرفتي ؟
مكزيكي : مدت خيلي كمي .
آمريكايي : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟
مكزيكي : چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافيه .
آمريكايي: اما بقيه وقتت رو چيكار مي كني ؟
مكزيكي : تا دير وقت مي خوابم ، يه كم ماهي گيري مي كنم . با بچه ها بازي مي كنم . بعد ميرم توي دهكده مي چرخم ، با دوستان شروع مي كنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغولم به اين نوع زندگي !
آمريكايي : من تو هاروارد درس خوندم و مي تونم كمكت كنم . تو بايد بيشتر ماهي گيري كني . اون وقت
مي توني با پولش يه قايق بزرگتر بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري !
مكزيكي : خوب ، بعدش چي ؟
آمريكايي : به جاي اين كه ماهي ها رو با واسطه بفروشي اونا رو مستقيما به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و بار درست مي كني ... بعدش كار خونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت مي كني ... اين دهكده كوچك رو هم ترك مي كني و مي روي مكزيكوسيتي ! بعدش لوس آنجلس ! و از اونجا هم نيو يورك ... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري هم مي زني ...
مكزيكي : اما آقا ! اين كار چقدر طول مي كشه ؟
آمريكايي : پانزده تا بيست سال !
مكزيكي : اما بعدش چي اقا ؟
آمريكايي : بهترين قسمت همينه ، موقع مناسب كه گير اومد ميري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا
مي فروشي ! اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
مكزيكي : ميليون ها دلار ! خب ، بعدش چي ؟
آمريكايي : اون وقت بازنشسته مي شي ! مي ري يه دهكده ساحلي كوچيك ! جايي كه مي توني تا دير وقت تا دير وقت بخوابي ! يه كم ماهيگيري كني . با بچه هات بازي كني ! بري دهكده و تا دير وقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني ....

 

 

تفال هفته3

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت                 گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو                            در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

 

عمریست از حضور او جا ماند ه ایم

درغربت سرد خویش تنها ماند ه ایم

او منتظر است که ما برگردیم

ماییم که درغیبت کبری ماند ه ایم

 

محراب

تهی بود و نسیمی

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای

لب بود و نیایشی

((من)) بود و ((تو)) یی

نماز و محرابی

 

نیایش

خداوندا!

 

تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم.

 

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

 

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

 

مبادا جا بمانم از قطار محبت ها

 

دلم بین امبد و نا امیدی میزند پرسه

 

میکند فریاد ، میشود خسته

 

مرا تنها تو نگذاری خداوندا!

 

 

به مناسبت روز بزرگداشت عطار

مجمعی کردند مرغان جهان
آن چه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند: «این زمان در روزگار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم»

پس همه با جایگاهی می آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

هد هد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بی قرار

گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب

پادشاه خویش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام

لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید

ادامه نوشته

بهشت و جهنم

  

 

شخصي از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت و او را وارد اتاقي

نمود كه مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه و نا اميد و در عذاب بودند . هر

كدام قاشقي داشتند كه به ديگ مي رسيد ولي دسته قاشق ها بلند تر از بازوي آنها بود بطوريكه نمي

توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ، عذاب آنها وحشتناك بود .

 

آنگاه خداوند به او گفت اينك بهشت را به تو نشان ميدهم ، او به اتاق ديگري كه درست مانند اتاق اولي

 بود وارد شد . ديگ غذا ، جمعي از مردم و همان قاشق هاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير

بودند . آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليكه شرايط با اتاق بغلي يكسان است

 ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت : خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را

 تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا دهان ديگري ميگذارد چون ايمان دارد

 كسي هست غذا در دهانش بگذارد .

 

 

یادی از سهراب

من که از بارزترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

 

حرفی از جنس زمان نشنیدم

 

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

 

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

 

وقتی به خدا مراجعه نمی کنیم!

 

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت

آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد

مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟

 

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد، مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت:

"مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند"

 

مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟

من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم

 

مشتري با اعتراض گفت:

پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند

آرایشگر گفت:

"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند "

مشتري گفت دقيقا همين است

خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند! براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد

 

 

تفال هفته

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست                         خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می نماید کسی می در رنگ روی مهوشت                           همچو برگ  ارغوان برصحفه نسرین غریب

سخنان بزرگان4

كسي كه هرگز تحت فشار نزيسته باشد، آزادي را لمس نمي كند.((فرناندو پسوا))

 

كساني كه عشق را هدر دادند، خود را از پيروزي اي كه دار و ندارشان به شمار مي رود، آزاد مي بينند.((فرناندو پسوا))

 

آزادي، فرصتي براي گوشه گيري است؛ تو اگر بتواني خودت را از انسانها جدا كني، آزادي.((فرناندو پسوا))

 

آزادي، يك حق غير قابل تصرف بشري نيست، بلكه يك پيروزي مورد پسند است كه بايد هر روز اين پيروزي و فتح از نو آغاز گردد.((آندره موروا))

 

 

رابطه رنج و لذت

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت ازكنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آنسكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد...

 


یک بستنی ساده

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت

 

 

تفال هفته

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش                   پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

                در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند                    آدم بهشت روضه دارالسلام را

 

تقدیم به صاحب جمعه ها

سوالی ساده دارم از حضورت

من آیا زند ه ام وقت حضورت؟

اگر تو آمدی من رفته بودم

اسیر سال و ماه و هفته بودم

دعایم کن دوباره جان بگیرم

بیایم در حضور تو بمیرم

 

شب کریسمس

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی، پسرک فقیری در حالیکه پاهای برهنه ‌اش را روی برف جا به جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌ رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می ‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت، چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید…

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل  اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

کار ملک است آنکه تدبیر و تحمل بایدش

راهرو گر صد هنر دارد  توکل بایدش

با چنین زلف  ورخش بادا نظر بازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید

این دل شوریده گر آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا بچند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده ی آواز رود

 

عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش

 

سخنان بزرگان3

آموزگار واقعي كسي است كه بيش از آنچه در يك روز ياد مي گيرد، به ديگران بياموزد.((هيپوليت تن))

هيچ كس تا زماني كه نيروهايش را نيازموده، نمي داند كه دامنه ي آنها تا چه اندازه گسترده است.((گوته))

آنان كه مي خواهند خوب زندگي كنند بايد به حقيقت نزديك شوند؛ زيرا پس از نيل به مقام حقيقت يابي است كه دست از غم و اندوه دنيا برمي دارند.((افلاطون))

زندگي نامه انسان عبارت است از: مدهوش بودن از اميدها و آرزوها و پاي كوبان به آغوش مرگ پناه بردن.((آرتور شوپنهاور))

 

................

آخرین تکه قلبم را به پروانه ای دادم

که رنگ پرهایش دیدن را از من گرفت

 چون از تمامی چیزهای دور و برم پاکتر بود

 حتی از حوض کلبه تنهایی ام

شبی از شبها

شبي از شبها مردي خواب عجيبي ديد.او ديد که در عالم رويا پابه پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زندو در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.

او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شودو آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.

بنابراين با ناراحتي به به خدا که کنارش راه مي رفت گفت:

پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟

خداوند لبخندي زد و گفت:

بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.

زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني

قاصدک و زندگی

زندگی چیدن سیبی است ، باید چید و رفت ،

 زندگی تکرار پاییز است ، باید دید و رفت ،

 زندگی رودی است جاری هر که آمد شادمان کوزه ای پر کرد و رفت،

 قاصدک ، این کولی خانه به دوش روزگار،

کوچه گردی های خود را زندگی نامید و رفت.

 

برگی از گلستان سعدی

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.

صاحبدلی شنید و گفت اگر نیم بخوردی و بخفتی، بسیار ازین فاضل تر بودی.

اندرون از طعام خالی دار                        تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی ، به علت آن                   که پری از طعام تا بینی

پیله پروانه

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد .
شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.
آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد كه خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد .
آن شخص مصمم شد كه به پروانه كمك كند وبا برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد .
پروانه به راحتي از پيله خارج شد ، اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند .
آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .
او انتظار داشت پر پروانه گسترده ومستحكم شود واز جپه او محافظت كند .
اما چنين نشد ! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را زير زمين بخزد و هرگز نتوانست با بال هايش پرواز كند .
آن شخص مهربان نفهميد كه ...
محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود ،
تا با آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود وپس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد .
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم .
اگر خداوند مقرر مي كرد بدون هيچ مشكلي زندگي كنيم ، فلج مي شديم به اندازه كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم .
من نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد ، تا قوي شوم

 

روسپی و راهب


راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت .
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند . تصمیم گرفت با او صحبت کند .
زن را سرزنش کرد : " تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی . "
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست .
همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد .اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد.
بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .
اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .
راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد :
" از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند . "
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد .
هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .
مدتی گذشت . راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت :
" این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! "
زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد :
" پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ "
خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت .
فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد .
روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند .
در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد :
"خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود !"
یکی از فرشته ها پاسخ داد :
" تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران .
هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد .
روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم .
اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم ."

انتظار

چه انتظار عجیبی!

تو بین مننظران هم عزیز من چه غریبی !

عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت.

 چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت

 .نه کوششی نه وفایی

 فقط نشستیم گفتیم :

خدا کند که بیایی

خواسته ها و داده ها

من دانايي خواستم و خدا به من مسايلي داد تا حل كنم.
من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفكر و قوت بازو داد تا كار كنم.
من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه كنم.
من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند.
من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت داد.
من به هر چه كه خواستم نرسيدم...
اما به هر چه كه نياز داشتم دست يافتم.

حل مسئله

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند...

چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه:

«در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد»...

پادشاه بيرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.


نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود!

آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت!!!



و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته!


وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته و من نخست وزيرم را انتخاب كردم».



آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»



مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».


پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

 

زندگی

زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست،ایمان هست

آری

تا شقایق هست زندگی باید کرد.

یك داستان كوتاه عبرت آموز

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد:

در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.