حکایت

آورد ه اند که نوشیروان عادل را درشکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود.

غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان، تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.

گفتند از این قدر چه خلل آید؟ گفت :  بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هر که آمد بر او مزیدی کرد تا بدین غایت رسید.

 

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی               بر آورند غلامان  او درخت از بیخ

 

به پنج بیضه (تخم مرغ) که سلطان ستم رودارد                  زنند لشگریان هزار مرغ بسیخ

گلستان سعدی

تقدیر زیبا

خداوندا

 

تقدیر مرا زیبا بنویس:

 

کمک کن آنچه را تو زود میخواهی من دیر نخواهم

 

و

 

آنچه را تو دیر میخواهی من زود نخواهم

 

دکتر علی شریعتی

 

 

 

 

سنگ در برکه می اندزمو می پندارم با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد,

کی به اندختان سنگ پیاپی در آب, ماه را میشود از حافظه‌ی آب گرفت

عروس هنر

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب بفریاد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

 

بوی بهبود از اوضاع جهان میشنوم

شادی آورد گل و باد و صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکایت منما

حجله حسن بیارای که داماد آمد

 

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبرماست که با حسن خداداد آمد

 

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

 

 

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که از عهد طربم یاد آمد

 

آوای فاخته

بازهم بگو و دوباره بگو ،

که به من عشق میورزی

و تکرار این واژه باید چون

آوای فاخته ای در آید

به یاد داشته باش ، که بدون آوای مدام فاخته

بهار هرگز با همه ی سبزی اش به کوه و دشت ،

در ه و جنگل ، پای نمی گذارد.

 

الیزابت برت برونینگ

 

زيباترين قلب

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.

پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب جوان آمده بود.

 

 

به من بگو

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو
، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

 

تافل به حافظ

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

 

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است

 

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد دلی

 

اساس هستی من از خراب آباد است

 

پرنده و انسان

پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده كرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی."
پرنده گفت: "من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم."
انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: "نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است." انسان دیگر نخندید.
انگار ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی كه نمی‌دانست چیست. شاید یك آبی دور، یك اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: " غیر از تو پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است. درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نكند، فراموشش می‌شود. "
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اینكه چشم‌اش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه‌های كوچك انسان دست گذاشت و گفت:‌"یادت می‌آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را كجا گذاشتی؟"
انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!

تو گفتی.......

گفتی که دگر در تو چنان حوصله ای نیست

گفتم که مرا دوست نداری

 گله‌ای نیست رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت

 بگذار بسوزد دل من

مسئله‌ای نیست

جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را

جغد و پیغام خدا

جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.

روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.

سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

شعر

وقتي که غنچه هاي شکوفا
با خارهاي سبز طبيعي
در باغ ما عزيز نماندند




گلهاي کاغذي نيز
با سيم خاردار
در چشم ما عزيز نمي مانند


غم

اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي




باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!



تفال

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نسیت با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشت چو او برخاست

واففان ز نظر بازان برخاست چواو بنشت

داستان گل و خار

غنچه از خواب پرید و گلی زیبا به دنیا آمد.

خار خندید و به گل گفت: سلام.و جوابی نشنید.

خار رنجید ولی هیچ نگفت.

ساعتی چند گذشت

گل زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسبمه از وحشت افسرد،

اینک آن خار درآن دست خلید

گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسبد خار با شبنمی تز خواب پرید

گل صمیمانه به آن گفت

ََُُُُُسلام

زندگی

زندگی یک گل سرخ است

 

 پر از عطر ، پر از خار ، پر از برگ  لطیف

 

یادمان باشد اگر گل چیدیم

 

 عطر و خار . گل و برگ 

 

همه همسایه دیوار به دیوار همند

 

 

حکایت

یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت :  ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست ، اگر به

 

روزی ده بودی  به مقام  از ملائکه درگذ شتی.

 

فراموشت نکرد ایزد در آن حال

که بودی نطفه مدفون مدهوش

روانت داد و طبع وعقل و ادراک

جمال و نطق و رای و فکرت و هوش

ده انگشت مرتب کرد برکف

دو بازویت مرکب ساخت بر دوش

کنون پنداری ای  ناچیز همت

که خواهد کردنت روزی فراموش

 

آدمها و برگها

آدما از جنس برگن،

 

گاهی سبزن ،

 

 گاهی پاییز و زردن

 

زمستون دیده نمیشن،

 

تابستون سایه بون سبزن

 

آدما خیلی قشنگن حیف که هر لحظه یه رنگن

 

تغییر جهان

کشیش در بالین مرگ بود.فرزندان خود را جمع کرد و گفت:

 

در ابتدا که کشیش شدم میخواستم تمام مردم جهان را تغییر دهم.پس از مدتی چون به این خواسته نرسیدم تصمیم

 

گرفتم که  مردم کشور خود را تغییر دهم،باز هم نا موفق بودم پس تصمیم گرفتم مردم شهر خود را تغییر دهم

 

ولس باز هم نا موفق بودم.در سال های آخر تصمیم داشتم مردم محله خود را تغییر دهم ولی این کار هم موفق

نبود.

 

و امروز که در این بالینم و به عمر گذ شته مینگرم میبینم اگر از ابتدا خود را تغییر میدادم همه چیز تغییر

 

میکرد .اری مرکز تحولات از خود ما شروع میشود.

 

 

 

زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز

و در آخر زندگي زندگي است.


اگر زندگي خدا نيست پس چرا فقط خدا هست؟!
اگر زندگي شعر نيست پس چرا هوهوي بادش ياهوي رند خرابات است؟!
اگر زندگي مهر نيست پس چرا كبوتر با كبوتر باز با باز كند پرواز؟!
اگر زندگي عشق نيست پس چرا ستاره ها باز چشمك مي زنند؟!
اگر زندگي بوسه نيست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگي آغوش نيست پس چرا نسيم در تن برگ اين گونه مي پيچد؟!
اگر زندگي آهنگ نيست پس چرا صداي جغد و كلاغش نواي پائيز و خرابه دارد؟!
اگر زندگي شور نيست پس چرا شبهايش اينقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگي سوز نيست پس چرا شمع بايد بسوز و بسازد و بگريد و بخندد؟!

 

 

زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز

و در آخر زندگي زندگي است.




 

فال هفته

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا

نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست

تدبیر عشق

 

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدت هجر تو کشیدم  هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ  خوب تو نصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دل دین را همه در بازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ بیهوده گو

من نه آنم که دگر گوش  به تزوبر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

 

چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

نه از تو و نه از من

نقل است که شیخ بوالحسن شبی، نماز همی کرد، آوازی شنید که:

-   هان شیخ خواهی که آن چه از تو میدانم با خلق گویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت:

-   ای بار خدای ، خواهی تا آن چه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با

 خلق بگویم تا دیگر هیج کس سجده ات نکند؟

آواز آمد:

-  نه  از تو ، نه از من!

 

من آنم که میدانم

یکی از یزرگان به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه کردند.سر از جیب تفکر بیرون آورد و گفت من آنم که میدانم

 

شخصم به چشم عالمیان خوب منظرست

وز خبث باطنم سر خجالت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق

تحسین کنند و خجل از پای زشت خویش

 

بی وفایی

جهان بی‌وفا زندان ما بی

گل غم قسمت دامان ما بی

غم یعقوب و محنت‌های ایوب

همه گویا نصیب جان ما بی

 

 

تفال هفته4

ببین که سیب ز نخدان تو چه مبگوید               هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد                  گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

 

مرگ قوی زیبا

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

 

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ  تنها نشیند به موجی

 

رود گوشه ای دور تنها بمیرد

 

در آن گوشه  چندان غزل  خواند آن شب

 

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

 

شتاب مکن

هميشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهي به پشت سرت کن…! شايد کسي در پي تو مي دود و نامت

را با صداي بي صدايي فرياد ميزند…! و تو… هيچ وقت او را نديده اي



 

امروز روز سهراب بود.

 

من تو تمام شاعر سهراب رو بیشتر دوست دارم

 

چون ساده بود و ساده میگفت و ساده میکشید

 

نمی دونم هنوزم هستن کسانی که مثل سهراب زندگی رواینجوری بفهمن؟

 

زندگی ((مجذور )) آینه است

 

زندگی  گل به ((توان )) ابدیت

 

زندگی ((ضرب )) زمین در ضربان دل ما

 

زندگی ((هندسه )) ساده و یکسان نفسها ست.