حکایت

یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت : ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست ، اگر به
روزی ده بودی به مقام از ملائکه درگذ شتی.
|
فراموشت نکرد ایزد در آن حال |
که بودی نطفه مدفون مدهوش |
|
روانت داد و طبع وعقل و ادراک |
جمال و نطق و رای و فکرت و هوش |
|
ده انگشت مرتب کرد برکف |
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش |
|
کنون پنداری ای ناچیز همت |
که خواهد کردنت روزی فراموش |
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 18:21 توسط مسعود
|