اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم..
چتر نداشتیم..
خندیدیم..
دویدیم..
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود، عشق ورزیدیم..
دومین روز بارانی را چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی..
چتر آورده بودی؛
و من غافلگیر شدم..
سعی می کردی من خیس نشوم..
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود..
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری!!
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه سمت راست من کاملاً خیس شد..
و
و
و
و
و
چند روز پیش چطور؟
بخاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای این که پین های چتر توی چشم و چالمان نرود، دو قدم از هم دورتر راه برویم..!!
.
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم،
تنها برو...

حکایتی جالب از کلیله و دمنه

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت: " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوترجواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ،ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است."

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا اینکه تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ،این زمستان هم زنده خواهیم ماند. "

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تااین که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر میرسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر وشکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار راظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان رافراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد:

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟"

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ،متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها راذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من درحیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرورفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند. شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود. "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرفهای تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است.

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی. خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس ازمدتی گرفتار دام صیاد شد. "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوادوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.

 

پندها:

زودقضاوت  نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد

آخه من دخترم

 آخه من یک دخترم

این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من

کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی

شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با

دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و

پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند

سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند،

متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد.

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او

را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.

مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان

دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا

می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و

دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم

و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن

را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی ‌که

دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده

بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم

مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود

و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.

با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و

مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد.

گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم.

گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم.

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت

عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها

واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی

دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر

است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی.

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان

رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا

شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر

پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را

می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر

اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند.

به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن

ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد.

لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات

شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه

معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت

آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی

دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من

نمی دانستم ...

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می

شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:

فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟

معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و

این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم

خداحافظی کرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد

و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد.

معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش

خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم

بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر

من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی

گریه‌ام را بگیرم.داداشم گفت: چرا گریه می‌کنی؟

گفتم آخه من یه دخترم


رو این دو جمله فکر کنید

چند روز پیش با داداشم داشتیم در مورد ارشدی که پیش رو داریم صحبت میکردیم

کار نداریم چی گفتیم و شنیدیم بین حرف هامون یه جمله گفته شد ذهنم درگیرش شد

" ما به خدا توکلی میکنیم

یا ما از خدا توقع می کنیم؟"

بعد این جمله هم اومده تو ذهنم

" ما به خدا یا خدا به ما "


نظر شما چیه؟


راه چاره تنها گچي بود اما



سفيد ....

خيلي سفيد

خيلي سفيد!!

داستان طنز خیانت....


چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر

جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.


از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این

جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.

دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.

حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.


که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این

بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.

پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….

آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو

بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق

پسره واسه ملاقات.


پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و

رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو

انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو

برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.

دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و

پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….

پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید

هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در

حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود

که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..

بازم چشمتون روز بد نبینه….

پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد

رو زمین……!!!!.

اندیشه کن اما نخند




به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری. نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند!

به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی
نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!

آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند،

سرما و گرما می کشند،

و گاهی خجالت هم می کشند ...


انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛


دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است.

تو رازي‌ و ما راز



پرده، اندكي‌ كنار رفت‌ و هزار راز روي‌ زمين‌ ريخت.
رازي‌ به‌ اسم‌ درخت، رازي‌ به‌ اسم‌ پرنده، رازي‌ به‌ اسم‌ انسان.رازي‌ به‌ اسم‌ هر چه‌ كه‌ مي‌داني.
و باز پرده‌ فرا آمد و فرو افتاد.و آدمي‌ اين‌ سوي‌ پرده‌ ماند با بهتي‌ عظيم‌ به‌ نام‌ زندگي، كه‌ هر سنگ‌ريزه‌اش‌ به‌ رازي‌ آغشته‌ بود و از هر لحظه‌اي‌ رازي‌ مي‌چكيد.
در اين‌ سوي‌ رازناك‌ پرده، آدميان‌ سه‌ دسته‌ شدند.
گروهي‌ گفتند: هرگز رازي‌ نبوده، هرگز رازي‌ نيست‌ و رازها را ناديده‌ انگاشتند و پشت‌ به‌ راز و زندگي‌ زيستند.
خدا نام‌ آنها را گمشدگان‌ گذاشت.
و گروهي‌ ديگر گفتند: رازي‌ هست، اما عقل‌ و توان‌ نيز هست. ما رازها را مي‌گشاييم؛ و مغرورانه‌ رفتند تا گره‌ راز و زندگي‌ را بگشايند.
خدا گفت: توفيق‌ با شما باد، به‌ پاس‌ تلاشتان‌ پاداش‌ خواهيد گرفت. اما بترسيد كه‌ درگشودن‌ همان‌ راز نخستين‌ وابمانيد.
و گروه‌ سوم‌ اما، سرمايه‌اي‌ جز حيرت‌ نداشتند و گفتند: در پس‌ هر راز، رازي‌ است‌ و در دل‌ هر راز، رازي.
جهان‌ راز است‌ و تو رازي‌ و ما راز. تو بگو كه‌ چه‌ بايد كرد و چگونه‌ بايد رفت.
خدا گفت: نام‌ شما را مؤ‌من‌ مي‌گذارم، خود، شما را راه‌ خواهم‌ برد. دستتان‌ را به‌ من‌ بدهيد.
آنها دستشان‌ را به‌ خدا دادند و خدا آنان‌ را از لابه‌لاي‌ رازها عبور داد و در هر عبور رازي‌ گشوده‌ شد.
و روزي‌ فرشته‌اي‌ در دفتر خود نوشت: زندگي‌ به‌ پايان‌ رسيد.
و نام‌ گروه‌ نخست‌ از دفتر آدميان‌ خط‌ خورد، گروه‌ دوم‌ در گشودن‌ راز اولين‌ واماند.
و تنها آنان‌ كه‌ دست‌ در دست‌ خدا دادند از هستي‌ رازناك‌ به‌ سلامت‌ گذشتند.

قایم باشک بازی دانشمندان

همه دانشمندان تصمیم میگیرند که قایم باشک بازی کنند.

از بخت بد “انیشتین” اولین کسی است که باید چشم بگذارد.

او باید تا ۱۰۰ بشمرد و سپس شروع به گشتن کند..

همه شروع به قایم شدن میکنند به جز” نیوتن “.

نیوتن فقط یک مربع یک متری روی زمین می کشد و داخل آن روبروی انیشتین می ایستد.

انیشتین میشمرد

۱ – ۲ – ۳ – …………. ۹۷ – ۹۸ – ۹۹- ۱۰۰

او چشمانش را باز می کند و می بیند که نیوتن روبروی او ایستاده است. اینشتین بلا فاصله میگوید: ” سوک *سوک نیوتن “.

نیوتن انکار میکند و می گوید نیوتن سوک سوک نشده است. او ادعا میکند که نیوتن نیست . تمام دانشمندان، بیرون می آیند تا ببینند چگونه او ثابت میکند که نیوتن نیست. نیوتن میگوید: ” من در یک مربع یه مساحت یک متر مربع ایستاده ام؛ این باعث میشود که من بشوم نیوتون بر متر مربع چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است ، پس من پاسکال هستم ، پس”سوک سوک پاسکال !!!”.


یک لحظه دلم خواست صدایت کنم

یادی زوجود باصفایت بکنم

آشوب دلم به من چنین فرمان داد:

درسجده بیفتم و صدایت بکنم